نصر  وحدت

نصر وحدت

این وبلاگ جهت اطلاع رسانی حقایق بدون سانسور فعالیت می کند.
نصر  وحدت

نصر وحدت

این وبلاگ جهت اطلاع رسانی حقایق بدون سانسور فعالیت می کند.

مزاری پدر دلسوز بود؟نبود

مزاری پدر دلسوز بود؟نبود

مخاطب این سطور نسل جوان زیر سی سال هست. برای شما از انجا شروع می کنم که عبدالعلی مزاری فرزند خدا داد برادر سلطان و(؟) و پدر حسن و حسین و زینب،برای من؛یک قهرمان بی بدلیل بود که نظیرش درجهان وجود نداشت.دقیقا مثل شما برای منم بابه مزاری خط قرمز بود. هیچ کسی حق نداشت در مورد، بابه ی من؛سخن بدی بگوید. با هر کسی که کمتر از (بابه مزاری) می گفت درگیری لفظی می کردم. مثل شما از قهرمانی ها و آوازه بزرگی مزاری و احیاگر شیعه می گفتم. مزاری بخاطر هم ولایتی و هم زبان و هم مذهب بودن؛برای من خیلی قدر داشت. آن وقت ها ایت الله محمد اصف محسنی و سید محمد علی جاوید و انوری و دیگران را یا نمی شناختم یا برایم اهمیتی نداشت. من در فضای مجازی از ملا کور عمر و گلبدین و دیگر تروریست های جهادی پشتون می نوشتم . ملا کور عمر برای من مثل خنزیر بد بو و بد قیاقه و نجس بود و هست. چون در زمان کشتار شیعیان بنده در مزار شریف جسد های سربازان طالب را در منطقه کارته وحدت فعلی،علی چوپان ناقلین قبلی دفن کردم. یادم هست مغز ها دست ها سر ها روی زمین کنار جاده ی کابل مزاری،فرش بود. من به همراه پدر زمین را چاله می کردم و جسد های طالبان را چند تا چند تا در یک قبر دفن می کردیم. انقدر جسد بود که ما مردم محل از پس دفن جسد ها بر نمی امد. از طرف دیگرمرگ هر لحضه ما را تهدید می کرد. بم های دستی،مرمی های ار پی چی؛مرمی های اسکارت و فیر های هوای عسکر ها از هر طرف امکان داشت،ما را به کام مرگ سوق دهد. سگ های ولگرد از بس که جسد خورده بود دیوانه و هار شده بود. آن حیوانات هم برای ما یک تهدید جدید بود اگر حیوانات ما را می گزید هیچ درمانگاهی وجود نداشت تا ما را تدوای کند. همه سرمایه داران از شهر فرار کرده بود. بعضی ها به تاجکستان و بعضی ها به چهارکنت رفته بود. ما که تازه از ایران امده بودیم کسی را در چهارکنت و شهر مزار نداشیم تا به انحا پناه ببریم. من با اعضای خانواده و همسایه مان در کنار پنجره شاهد زنده جنگ بین طالبان و وحدتی ها بودیم...پیش از شروع جنگ وحدت و طالبان تمام اقوامان دوباره به ایران مهاجرت کرده بود.اوضاع انقدر خراب بود که پدرم تمام لوازم خانه را در برابر ارد جو و گندم عوض کرده بود . این اواخر دالر در بدل ارد بود. قحطی همه کودکان های مثل من را تهدید می کرد. سازمان ملل به مردم محله ی ما گفته بود هر کسی نانوایی بلد هست ما ارد مصرفی شان تامین می کنیم و شما نان را در عوض کارت خانواری که از طرف سازمان ملل توضیح می شود به دارندگان کارت،نان بدهید.چه نانی! برای ما نان سازمان ملل یک معجزه بود. ما یک خانواده پرجمعیت بودیم اما چون واسطه نداشتیم حق مان پای مال می شد. جنگ بود،قانون نبود مردم خیرمحل از اوضاع ما با خبر بودند. انهای که دستی در کاسه بزرگان داشت چندین کارت نان می گرفت. راستش ان نان را جز کسانی مثل ما نمی خورندن. نان پر بود از جو زنده و گاهی ساقه های گندم هم داشت.


همه اقوام ما که دست شان به دهانشان می رسید از معرکه فرار کردن. تنها پدرم با چند فرزند قد و نیم قد ماند.تنها ما از قبیله در مزار باقی مانده بودیم و بس.

مزار بو گرفته بود. بوی جسد های مانده و سوخته و بوی ماشین های اتش گرفته بوی باروت. وقتی کمی اوضاع شهر ارام شد،از زیر زمین خانه سرد و خالی؛واقع در کوچه سید علی موسوی معروف به سید علی بنگی بیرون شدیم. قحطی بود!!! شهر خانه ارواح شده بود. هنوز روی پل تصدی کاماز یک تانگ از داخلش دود بیرون می امد . لوله تانگ مستقم طرف خانه ما هدف گرفته بود. انگار خدا نمی خواست من بمیرم . شاید خدا خواسته من زنده بمانم تا ان روز ها را بدون کم و کاستی تعریف کنم. میل تانگ شکسته بود مردم محلی می گفت یک جوان وقتی این صحنه را می بیند با انداختن بم دستی داخل میل تانگ باعث شکستن لوله و اتش سوزی داخلی تانگ و نهایتا مرگ سرنشینان تانگ می شود. و جلوی یک فاجعه انسانی را می گیرد که باعث شهادت خودش نیز می شود.

من از مردم بومی سوال می کردم این جنگ برای چیست؟ همین طور که سوال های پی در پی می پرسیدم و از طرف پل تصدی به طرف روضه می رفیتم؛همراهم یک کانتیربزرگ نشانم داد. خوب یادم هست ان کانتنر کنار دیواری رو به روی مندوی کچالو پیاز فروشی فعلی بود.دوستم دستش را روی شانه ام زده گفت هزاره ها زن حامله پشتون را داخل کانتینر کرده شاهد زایمانش بودن. ان وقت ها پشتون،هزاره؛اوزبیک و تاجیک به این شدت نبود. منم که این چیز ها سرم نمی شد. ان زمان هنوز کتاب های علی نجافی و علی جان زاهدی و دیگر بزرگان را نخوانده بودم. با چشم سر می دیدم چه جرایان دارد. از ان روز تا سقوط مزار شریف چند ماهی می گذشت. مسیر خانه ام تا محل کارم در چهارراه ایشان کمال ( خیابان جنرال دوستم) همان مسیری بود که ان کانتینر واقع شده بود!!! هر روز که از کنار ان کانتینر می گذشتم فکرمی کردم صدای جیغ زنی می اید که کمک می خواهد.به مغز طوری حک شده بود که انگار در همین مکان ان جنایت رخ داده هست. ان روز ها از کسی و جریانی نفرت نداشتم. کودکی بود و زود فراموشی. اما بعضی حادثه ها مثل پازل در مغزم بود. مثل کشتار پشتون های طالب در حال ریش زدن میان گندم زار و یا با مرمی زدن به مرد پشتونی که روی درخت پناهان شده بود. و یا پریدن فردی روی ماشین پر از سرباز طالب ان هم ماشین در حال حرکت،تا به قصد خودش وند بزند. همه این خاطرات در ذهنم بود تا زمانی که امدم ایران و دوباره رد مرز شدم و دوباره به ایران برگشتم تا رسیدم جای که فرصت کنار هم گذاشتن ان پازل ها رسید. وقت کنار هم گذاشتم اول چهره ملا کور عمر و عبدرالرحمان مجسم شد. در مورد ان دو قصاب مقاله و کتاب خواندم. یافته های خود را با مخاطبان در میان گذاشتم. از کشتار هفت هزار شیعه مزار شریف نوشتم که فقط به جرم هزاره بودن قتل عام شدند. از عبدالرحمان قصاب روانی نوشتم . البته ان نواشته هاذ مثل همین پست های انتقادی کم هزینه برای من نداشت. افراد کور عمر امدن به محل کارم در کنار میدان فوتبال میوند کنار تانگ تیل (**) محب نزدیک بلاک های رهایشی عباس دالر.چندین بار تا مرز مرگ مرا پیش بردن . اما من دست از نوشتن برنداشتم. تهدید ها انقدر زیاد شد تا باعث باعث رانده شدنم از مزار شد.بعد مدتب تحقیقات ام را ادامه دادم پازل ها را کنار هم می گذاشتم. اما هنوز مزاری برای من خط قرمز بود هیچ حرفی به مغزم نمی رفت. حتی فکرشم برایم سخت بود که به خودم بقبولانم بابه ی عزیزم یک هیولای سیاه وحشتناک هست. موضوع ادامه داشت تا این که فاجعه ی میرزاولنگ رخ داد. در پستی که الان دارم اما قفل کردم نوشته بودم چرا جهان صدای ما هزاره ها را نمی شنود جرم ما چیست که حق زندگی در این کره خاکی را نداریم. این پست با تصویر سکینه دخترک میرزاولنگی که در اغوش خانومی با چادر خال خالی با زمینه طوسی غرق گریه بود نشر کردم ساعت یک یا دو شب بود که یکی از دوستانم تماس گرفت فقط گفت احمق این چه پستی هست که در فیسبوک گذاشتی هر سریع حذف ش کن!!!!!!!!!!!!!!!!!

من خواب الود گوشی روشن کردم . متوجه شدم یک گروه هزاره یک طرف یک گروه سید یک دیگر چنان به همدیگر فحاشی می کنند که گوی قاتل پدر هم هستند. در صورتی که ان چهار تا با هم و من با انها هم در فضای مجازی و هم در فضای واقعی دوست صمیمی بودیم. ان یکی از انوری می گفت دیگری سخنان مزاری را سند قرار می داد. ده ها و شاید صد تا کامنت نوشته بود که بیشتر دشنام های ناموسی بودند. منم سریع پست را قفل کردم. ان شب تمام پست هایم را بازنگری کردم.آن پست را از حالت همگانی به دوستان صمیمی تنظیم کردم. کامنت ها را خواندم و نوت گرفتم. 

بیشتر به افشار و سید حسین انوری و دست داشتن انوری در قتل هزاره های افشار بحث شده بود . چند کامنت در مورد خیانت سادات در زمان عبدالرحمان نوشته بود که برای من جدید بود.عجیب تر انکه رضا انوری که فعلا در المان هست نوشته بود شما اصلا مطلق به ما نیستید !!!!!شما از فلان قومی ما از فلان قوم. در صورتی که سکینه از همان تباری هست ما نگارنده می باشد. باور به لوح و قلم کنید که تا ان زمان نمی دانستم وندی و قزلباش و خلیلی و اسماعلیه و سادات و غیره چیست . من متولد ایرانم و در انجا این حرف ها نبود همه ما شیعه بودیم. فقط چند مطلبی در مورد منکر شدن وجود سادات در افغانستان شنیده بودم که برای من مهم نبود چون برای من شیعه بودن کافی بود. برای من حقیقت مهم تر از تبارم بود و هست.برای م شرم اور بود در مورد خط قرمز ها و تبار او و خودم حرف بزنم. سر دو راهی قرار گرفته بودم. از یک طرف بابه مزاری عزیزم از طرف دیگر نژادی بود که از اول تاریخ تا امروز خاین معرفی شده بودند.!!! ناچار به خودم قبولاندم هر انچه حقیقت بود بپذیرم. حتی اگر هم تبارانم بقول پیروان مزاری خاینین گذشته تا به امروز بوده باشند را قبول کنم.

از اوایل سال 2017شروع کردم به مطالعه و مصاحبه با دوستان صمیمی ام در فضای مجازی. این بار مثل گذشته مطالبی که برایم سوال برانگیز و مهم بود نشر می کردم. البته با ادرس و مشخصات واقعی ام روز های اول با موجی از توهین ها و تحقیر ها مواجع می شدم. اکثرا انهای که مخالفت می کردن هزاره بودن. البته هزاره های بسیار بهتر از ما نیز حقیقت را افشا می کرد اما در برابر ان همه تاریک اندیش یک شمع ناچیز بود . دوباره سر دو راهی قرار گرفتم. نمی دانستم بین هزاره ی خوب و بد چگونه دیوار بشکم. تا این که واژه وندی را که سربازان مزاری با افتخار به خود شان لقب گذاشته بود؛برای هزاره های لقمه حرام انتخاب کردم. از ان روز هر کسی که با جعل و چاپلوسی از مزاری حرف میزد برای من وندی زاده بود. حتی سید حسین عالمی بلخی که برای بابه جهنمی خود از ارگ خواست سکه بابه ضرب بزند برای من شریک جنایت کار محسوب می شود.

تحقیقات زمانی تکمیل شد که کتاب های 

زرد طلای از مارک جمز خبرنگار ان بی سی و سی ان ان،

کتاب خاطرات محمد یوسف کارمند بازنشته ای اس ای با عنوان تلک خرس

کتاب افغانستان در قرن بیست یک جمع اوری شده توسط بی بی سی

،کتاب علی زاهدی فرد شماره دو حزب وحدت مزاری با عنوان پس از سکوت سه

،کتاب سید زدای از سید محمد علوی معروف به بی خط،

کتاب خاطرات سید محمد علی جاوید بنام مزاری از تولد تا سیاست و شهادت و چندین صفحه از کتاب خاطرات ایت الله منتظری در مورد مزاری را خواندم. همه این کتاب ها یک چیز می گفتند که در کتاب اسطوره شکسته علی نجافی نوشته شده بود.


وحشتناک بود وحشتناک .بابه عزیزم از پشت پرده یک زامبی خونخوار بیرون شد که حتی به یگانه دخترش رحم و محبت نداشت.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد